اسم وسواس که به میان می آید، همه یاد آن خانم های خانه داری می افتند که هرروز از صبح تاشب صدوپنجاه بار خانه را گردگیری و رفت و روب می کنند تا مبادا یک دانه گردوغبار از خانه همسایه به منزل آن ها کوچ کرده باشد. آن ها همیشه تمیز و مرتب اند و همه جای زندگی شان مانند قصرهایی که درکارتون های والت دیزنی می بینیم برق می زند. این یعنی وسواس.
اما وسواس تنها محدود به این عارضه نمی شود. وسواس به حساسیت های بیش از حد یک نفر به مساله ای خاص اطلاق می گردد. نوعی از وسواس است که درمیان برخی خانم ها و آقایان بشدت به چشم می خورد و آن وسواس عاطفی است.
اگر به عمق فاجعه بروید می گویید صدرحمت به همان وسواس نظافت و تمیزی. وسواس نظافت دست های خانم خانه دار را پینه بسته می کند، اما وسواس عاطفی ریشه زندگی را به آتش می کشاند. به داستانی که برای شما می گویم توجه کنید:
فرشید و مرجان دو جوان خوب و موفق بودند که در یک همایش با هم آشنا شدند. هردوی آن ها خیلی زود احساس کردند که از لحاظ طرزتفکر و آرمانگرایی به هم شباهت زیادی دارند و می توانند درکنار هم یک زندگی شیرین را تشکیل دهند. حس عشق و علاقه در قلب هردو جوانه زده بود و آن ها بلافاصله خانواده هایشان را در جریان گذاشتند. همه چیز بخوبی و خوشی پیش رفت و این دو جوان خوش اقبال راهی خانه بخت شدند.
فرشید در دفتر مهندسی کارمی کرد و مرجان گرافیست بود. هردو در حوزه کاری خود می درخشیدند و به عنوان کارمندانی نمونه پیش می رفتند. فعلاً قرار آن ها با هم بر این بود که طی چندسال اول زندگی مشترک به فکر خانه دارشدن باشند و پس از آن اقدام به بچه دارشدن کنند. خوشبختانه توافق قابل قبولی بین آن ها در جریان بود و همه چیزطبق برنامه ریزی پیش می رفتند.
مرجان بعد از ظهرها حدود ساعت ۴ تعطیل می شد و به خانه برمی گشت. او چهارساعت فرصت داشت تا خانه را تمیزومرتب کند، شام آماده کند، به رتق و فتق کارهای عقب افتاده برسد، به خودش برسد ، و خلاصه هرکاری از دستش برمی آید انجام دهد تا ساعت ۸ شب که فرشید از سر کار به خانه برمی گردد مانند یک همسر شایسته و دوست داشتنی در را به رویش بازکند و خستگی را از تنش به درآورد. کاری نبود که از دست مرجان بربیاید و او در انجامش فروگذار کند. هرشب به همسرش کمک می کرد لباس کارش را عوض کند، سپس شربت خنک به دستش می داد، شادمانش می کرد و به اتاق پذیرایی هدایتش می نمود تا فرشید آن جا آرام بگیرد و منتظر شام خوشمزه خانمش بماند. هیچ شبی نبود که غذایی ویژه و بسیار خوش طعم بر سر میز آن ها آماده نباشد. انگار نه انگار که مرجان یک زن شاغل بود. خانه همیشه از تمیزی می درخشید و خوش طعم ترین خوراک ها هم برروی اجاق گاز مرجان چشمک می زد.
بااین حال، رفتارهای فرشید آن طوری نبود که مرجان دلش می خواست. زن جوان دوست داشت همسرش هر شب به او یادآوری کند که چقدر دوستش دارد. مرجان توقع داشت فرشید به او بگوید چقدر خوشحال است که درزندگی اش چنین فرشته ای را پیداکرده که حالا زیر یک سقف با او زندگی می کند. ولی فرشید آن طور که مرجان انتظار داشت نبود . او به تشکری خشک و خالی بسنده می کرد و بعد به سراغ تلویزیون و یا مطالعه روزنامه می رفت.
نه این که رفتار فرشید بد و عاری از قدرشناسی باشد. اما مرجان احساس می کرد شوهرش آنقدر که او عاشقش است دوستش ندارد. برداششتش اشتباه بود و براستی اسیر توهم شده بود. مرجان درک نمی کرد که هرکس به طریقی به طرف مقابل ابراز علاقه می کند و یا این که شوهرش به دلیل فشارهای بیشتر زندگی، نمی تواند همواره به او ابراز عشق کند. فرشید شخصیتی متفاوت داشت و مرجان این را به گونه ای نادرست تعبیر می کرد.
کم کم تصورات اشتباه مرجان به نوعی بیماری تبدیل شد. او مانند هر فردی که به همسرش علاقه دارد به شوهرش وابسته شده بود. اما هراسی تلخ بر دلش لرزه افکنده بود که نکند شوهرم من را چندان دوست نداشته باشد، نکند روزی رهایم کند و برود؛ نکند پای زن دیگری در میان باشد و ده ها سوال دیگر که مطرح شدن هرکدام در ذهن مرجان تا عمق وجودش را می لرزاند.
هربار که فرشید تلویزیون نگاه می کرد و چهره یک زن بر صفحه جعبه جادویی نقش می بست، نگاه هراسان مرجان به سمت چشمان فرشید می رفت، مبادا که فرشید به آن زن حریصانه تر از همسر خود نگاه کند. هربار که صدای زنگ موبایل فرشید به هر دلیلی بلند می شد مرجان با هراسی بی پایان از خود می پرسید یعنی چه کسی آن سوی تلفن قصد صحبت کردن با شوهرش را دارد،هنگامی که فرشید لباس شیکی می پوشید و خود را مرتب می کرد مرجان با خود می گفت: “فرشید این کارها را برای من نمی کند. حتماً پای یک زن دیگر در میان است.”