جهانی که تجربه می کنیم مملو است از کیفیت های ادراکی که برای هر کدام از ما واقعی، واضح و انکار ناپذیرند. اما در عین حال مساله بر سر این است که تمام این کیفیت های ادراکی، فقط و فقط در ذهن ما می گذرد.
ما به محتوای ذهن یکدیگر دسترسی نداریم و هرگز نخواهیم دانست که آیا رنگ آبی یا بوی قهوه برای دیگران، همان است که ما درک می کنیم یا نه. زندگی آگاهانه ما به تعبیر ویلیام جیمز فیلسوف و روانشناس آمریکایی، “سیلان آگاهی” است.
سیلانی پیوسته از مناظر، صداها، بوها و حس های لامسه و افکار و نگرانی ها و لذت ها و هیجان ها. این تجربیات ذهنی، به نوعی همه آن چیزی را می سازند که هویت و وجود ماست.
چیزی که “آگاهی” نامیده می شود و با گذشت سالها از ظهورعلم مدرن، همچنان یکی از رازهای بزرگ علم است. انسان هنوز به صورت دقیق نمی داند که چگونه مغز مادی که بی کم و کاست از ذرات فیزیکی ساخته شده می تواند خاستگاه آگاهی و تجربیات ذهنی باشد.
این همان پرسشی است که دیوید چالمرز فیلسوف ذهن، آن را “مساله دشوار” آگاهی می نامد. معمایی که دانشمندان، عصب شناسان و مغزپژوهان و فیلسوفان بسیاری را با خود درگیر کرده است.
مغز، خاستگاه آگاهی
هیچکدام از یکصد میلیارد سلول عصبی مغز به تنهایی کمترین تصوری از این ندارند که ما که هستیم. نخستین مشکل در فهم آنچه در مغز می گذرد این است که ما با مغز درباره مغز فکر می کنیم. مغز یک سیستم خود ارجاع است و حتی زمانی که درباره مغز صحبت می کنیم، اندیشه ای تولید می کنیم که خود محصول کار مغز است.
پرسش اینجاست که “من” و درکی از هر یک از ما از “خود” داریم کجاست. می دانیم که این “من” هر چه باشد در دست یا پا یا آنگونه که پیشینیان می پنداشتند در قلب نیست. “من” ما و درکی که از آن داریم هر چه هست باید در مغز باشد. لیکن مغز هیچ ستاد فرماندهی مرکزی ندارد که مانند فیلم وودی آلن “آنچه همیشه میخواستید درباره سکس بدانید” (محصول ۱۹۷۲) ، فرمان اعمال ما را صادر کند.
مغز اساسا نوعی سیستم پردازش موازی است و به تعبیر سوزان بلکمور نویسنده روانشناس بریتانیایی هیچ جای واحدی وجود ندارد که تصمیم ها از آنجا صادر شوند. اینکه “مغز فرمانده اعضای بدن است” تعبیر درستی نیست، اتفاقا به عکس، بخش های مختلف مغز هر کدام کار خود را می کنند و در مواقع ضروری با هم ارتباط برقرار می کنند و هیچ کنترل مرکزی هم در کار نیست.
با این وجود، ادراک و یادگیری و منطق و حافظه و تعقل و زبان و همه این توانایی های خارق العاده ما در همین مغز اتفاق می افتد. مغزی یک و نیم کیلوگرمی که در مقایسه با مغز نزدیک ترین خویشاوندان ما یعنی میمون های بزرگ، سه برابر بزرگتر است. البته مغز انسان بزرگترین مغز موجود در بین جانداران نیست.
مغز ما در مقایسه با مغز حدود ۴ تا ۵ کیلوگرمی فیل ها یا مغز حدود ۹ کیلوگرمی وال ها چندان بزرگ نیست اما توانایی شناختی ما زیر سر تعداد نورون ها در قشر مغز است و چیزی که به تعبیر سوزانا هرکولانو-هوزل، عصب شناس برزیلی می توان در دو کلمه خلاصه کرد.
“ما می پزیم”. هیچ جاندار دیگری غذای خود را نمی پزد و چه بسا همین مبنای اصلی تفاوت مغز ما با سایر موجودات را سبب شده باشد. شهرها و معماری های باشکوه، جنگ ها و ویرانی ها، موسیقی ، علم، فرهنگ، ادبیات و آثار هنری خارق العاده همه و همه محصول کار مغز انسان است.
به بیان دیگر یون های سدیم و پتاسیم و اختلاف پتانسیل الکتریکی بین دو سمت غشای نورون ها در مغز انسان، این همه دین و فرهنگ و آداب و رسوم را ایجاد کرده است.
چه بسا پیام های معنوی رهبران بزرگ دینی و سیاسی نیز ناشی از اختلال در کار و ساختار لوب گیجگاهی بوده باشد و توهمات بینایی و شنوایی و به عبارت دیگر اختلال فعالیت های سامانهی لیمبیک در مغز، به ظهور رهبران آیینی و احساس برگزیدگی منجر شده باشد. همه تغییراتی که بر روی طبیعت زمین ایجاد کرده ایم از ذهن ما بر خواسته و ذهن و آگاهی ما نیز خاستگاهی جز مغز ندارد.
آیا دماسنج تغییرات محیط را “می فهمد”؟
هر کدام از ما وجود ادراکاتی مانند فکر، درد و احساسات را چیزهایی بدیهی می دانیم که بر خلاف اشیاء خارج از ذهن مثل صندلی ها، خودروها و درختان، قابل مشاهده نیستند. از دید ماتریالیستها، جهان هستی سراسر مملو از ماده است و همه چیز را میتوان به صورت فیزیکالیستی تبیین کرد و توضیح داد.
با چنین رویکردی پدیده های ذهنی اساسا یا وجود ندارند یا اینکه قابل تقلیل به فیزیک هستند. ما نسبت به محیط و تغییرات در دنیای فیزیکی واکنش نشان می دهیم. بدن ما به هنگام پیچیدن خودرو یا سقوط آزاد، تحت تاثیر همان قوانین فیزیک است که یک سنگ یا مترسک بی جان را به حرکت و شتاب و سکون وا می دارد.
اما هر واکنش به محیط، آگاهی یا واکنش آگاهانه خواهنده نمی شود. می توان پرسید آیا مثلا گیاهان در فتوسنتز یا واکنش به محرکهای محیطی از نوعی آگاهی برخوردارند؟ آیا اینکه مایع دماسنج با تغییرات دمای محیط، بالا و پایین می رود به معنی آن است که دماسنج تغییرات محیط را “می فهمد”؟
آیا آب می داند که باید در دمای ۱۰۰ درجه سانتیگراد به جوش بیاید؟ چه چیزی در سلولهای مغز ما هست که به ما احساس آگاهی می دهد؟ و مهمتر از آن چه تضمینی هست که آگاهی ما و واکنش ما به تغییرات محیطی چیزی مانند همان واکنش دماسنج به تغییرات دمای محیط نباشد؟
دوآلیسم دکارتی و طبیعت گرایی زیست شناختی
با وجود تحولات بزرگی که در حوزه شناخت مغز صورت گرفته نه پیشرفتهای نظری در زمینه فیزیک کوانتومی و نه دوآلیسم و نه ماتریالیسم، هیچکدام تاکنون نتوانسته اند آگاهی را به معنی واقعی کلمه توضیح دهند و تبیین کنند. ما هنوز نمی دانیم که چرا اراده آگاهانه داریم و چه چیزی سبب میشود که ″خود″ را تصور کنیم.
یکی از مشهورترین دیدگاه ها درباره ماهیت اندیشه، مفهوم دوگانه انگاری (دوآلیسم) است که باز می گردد به رنه دکارت فیلسوف فرانسوی. دکارت به وجود دو جوهر مستقل نفس و بدن قائل بود. از دید او میان این دو مرز مشخصی وجود داشت.
بدن تحت تأثیر قوانین طبیعی (مانند نیروی جاذبه) قرار می گرفت درحالی که ذهن از تأثیر آن در امان می ماند. بر اساس این ایده اشیاء می توانند هم ویژگی های فیزیکی (مثلاً داشتن جرم ۷۰ کیلوگرمی) داشته باشند و هم ویژگی های ذهنی (مانند درد) لیکن دوآلیسم می گوید که آنچه فیزیکی است نمی تواند ذهنی باشد و آنچه ذهنی است نمی تواند فیزیکی باشد.
جان سرل، فیلسوف مشهور آمریکایی دهه هاست که مساله دوآلیسم (دوگانه انگاری) ذهن – بدن یا بهعبارت دیگر آگاهی – ماده را واکاوی می کند. سرل می گوید آگاهی به همان سادگی که ″کوه″ یا ″مولکول″ با فیزیک قابل توضیح است، تن به تبیین نمی دهد .از دید او آگاهی یک ویژگی بیولوژیک مغز انسان و سایر موجودات زنده است. جان سرل می گوید آگاهی چیزی است که از فرایندهای زیست عصب شناختی حاصل می شود.
شبیه به سایر ویژگی های بیولوژیک مانند فتوسنتز، هضم، میتوز، گوارش، ترشح صفرا و نظایر آن. سرل نظریه خود درباره ماهیت آگاهی را طبیعت گرایی زیستشناختی می نامد و بر این باور است که حالت های ذهنی، معلول فرایندهای زیست شناختی اعصاب در مغز هستند.
از نظر جان سرل، پدیده های ذهنی کاملاً جزء جهان طبیعی اند و چیزی فراتر از طبیعت نیستند. او مایع بودن آب را مثال می زند و میگوید رفتار مجموعه مولکول های آب H₂O است که مایع بودن آب را تبیین می کند اما هیچ کدام از مولکول های آب به تنهایی مایع نیستند.
آگاهی نیز از دید سرل شاید چیزی شبیه به همین خصلت مایع بودن آب باشد. خلاصه سخن سرل این است که برای تبیین مسئله آگاهی باید روی مسئله ″طبیعتگرایی زیستشناختی″ کار کرد و نه روی دوآلیسم ذهن- بدن. میان آنچه در مغز اتفاق می افتد از یک سو و آنچه که آگاهانه درک و احساس می شود یک ملازمه همیشگی وجود دارد.
دلیل اینکه می گوییم مغز، خاستگاه ذهن و آگاهی است این است که ایجاد تغییرات در مغز، آگاهی ما را نیز دستخوش تغییر می کند. داروهایی که بر کارکرد مغز اثر می گذارند تجربه های ذهنی ما را نیز تغییر می دهند و به عبارت دیگر هم بر احساسات جسمانی و هم بر حالت های ذهنی و هم واکنش های هیجانی و یا عاطفی ما تاثیر می گذارند.
برای مثال درک ما از درد و آسیب ناشی از تغییرات شیمیایی در محل آسیب است. یک رخداد مادی که تغییرات شیمیایی از طریق نورون های مخصوصی به نام تارهای C علائمی را به نخاع می رسانند. از نخاع به ساقه مغز، تالاموس و کورتکس بدنی – حسی و کورتکس پوششی مغز.
اما آیا دانستن فیزیولوژی درد بدان معناست که توانسته ایم احساس درد را تبیین کنیم و همه چیز را درباره حالت ذهنی درد بدانیم؟ نه. هنوز زود است که بتوانیم قاطعانه چنین ادعایی داشته باشیم.